چهره های نوروزی


این روزها می توان جای پای نوروز را حتی در خیابان های شلوغ و از میان هیاهوی مردمی که به استقبال بهار می روند، دید. علاوه بر هوایی که اندک اندک بهاری می شود و خانه هایی که تکانده می شوند، پر شدن کوچه و خیابان از صدای ساز و گسترده شدن بساط ماهی قرمز و سبزه عید، حال و هوای نوروز را دو چندان می کند. اما شاید هیچ چیز به اندازه آدم هایی که برای ما به نماد نوروز بدل شده اند، هیجان آور و خاطره انگیز نباشند. آدم هایی که شاید کمتر کسی بداند که از کجا آمده اند و چطور سر و کله شان در روزهای پایانی سال پیدا می شود.
 

چهره های نوروزی

چه کسی نوروز را به آیین های ما هدیه کرد؟


نوروز جشنی مربوط به پیش از آمدن آریایی ها به سرزمین ایران است. به نظر می رسد که این جشن باستانی دو سه هزار سال قبل نیز برگزار می شده است. در برخی از متن های کهن ایران از جمله شاهنامه فردوسی و تاریخ طبری، جمشید و در برخی دیگر از متن ها، کیومرث به عنوان پایه گذار نوروز معرفی شده اند. در این متن ها آمده است که:" جمشید تختی شگفت می سازد. دیوان که در فرمان او بوده اند، این تخت را به دوش نهاده و به آسمان می برند، جمشید به گشت و گذار بر پهنه آسمان می پردازد. هنگامی که دیوان تخت را بر زمین می نهند، ایرانیان به پاس این رخداد که تا پیش از آن در جهان بی مثال بوده است، جشنی بزرگ برپا می کنند. جشنی که آن را روز نو یا نوروز می نامند.". پیشنهاد میشود در صورتی که قصد سفر دارید تورهای نوروزی سال 1403 قاصدک 24 را در این صفحه ببینید.

چهره های نوروزی

شخصیت های نوروزی


حاجی فیروز


سال که به انتها می رسد، خیابان ها و کوچه ها پر می شود از رقص و آواز یک مرد لاغر اندام با صورتی سیاه و کلاه دوکی و گیوه های نوک تیز بر پا و لباس سرخ بر تن که همه مان را به روزهای شیرین کودکی پرتاب می کند. مرد سیه رو با دایره زنگی و دنبک در کوچه ها و خیابان ها می گردد و به رقص و آواز و شیرین کاری می پردازد. کسی نیست که حاجی فیروز را نشناسد و یا حداقل نامش را نشنیده باشد. حاجی فیروز برای همه ما با نوروز و آمدن بهار پیوند خورده است؛ حتی اگر ندانیم که این شخصیت نوروزی از دل کدام اسطوره و افسانه به امروز ما راه پیدا کرده است.

چهره های نوروزی

به نظر می رسد از حاجی فیروز در نوشته ها و سروده های پارسی نشانی نباشد. آنچه تا کنون بوده زبان به زبان و به صورت شفاهی نقل شده تا به اینجا رسیده است. غیبت حاجی فیروز در متن های نوشتاری فارسی باعث شده روایت ها در مورد ریشه و تاریخ آن زیاد باشد. در برخی روایت ها حاجی فیروز نمادی از پایان زمستان و آغاز بهار است. اما چرا حاجی فیروز سیاه چهره و سرخ پوش است؟

روایت اول


صورت سیاه حاجی فیروز نشان از پایان سیاهی ها و ناپاکی ها و بشارت آمدن سپیدی و بهار است. او سمبل یک فرد آزاد بوده که به همراه غلامش دیار به دیار می گشته و با پوشیدن لباس شادی به رنگ قرمز مردم را نیز شاد می کرده است. به نظر می رسد که رنگ قرمز از یک تحول عظیم و شادمانی خبر می داده است. به باور ایرانی های باستان خداوند بعد از خلق دنیا شادمانی را خلق کرده است. برخی می گویند که سیاهی صورت به این دلیل است که از دنیای مردگان بر گشته و لباس سرخ او هم نماد خون سرخ سیاوش است که با ناجوانمردی در سرزمین افراسیاب به قتل رسید.

روایت دوم


آنگونه که از دل اسطوره های باستانی بین النهرین بر می آید، حاجي فيروز نماد دوموزی (ایزد گیاه) است. در سرزمینی که مردمانش همواره نیمی از سال را در خشکسالی و ناباروری طبیعت می زیسته اند، با حبس شدن ایزد گیاه درسرزمين زيرين و اسارت او عشق میمیرد، جهان غرق سکوت شده و باروری متوقف میشود. اما ایزد گیاه که از زیر زمین بر می خیزد، گویی با خود برای زمین باروری به همراه می آورد و نوید شادمانی می دهد. از همین رو است که ظاهر شدن حاجی فیروز با آن لباس سرخ د ر روزهای پایانی فصل سرد بشارت بهار و باروری را به مردم می دهد. بشارت ایزدگیاه که از جهان مردگان بازگشته و با خود سبزی و سر زندگی به ارمغان آورده است.

روایت سوم


حاجی فیروز لاغراندام سیه چهره دنیای رمز و راز است. نیستی و هستی، مرگ و زندگی؛ پژمرگی و شکوفایی؛ زمستان و بهار همه را در خود گرد آورده است. درست به مانند انسان که جمع اضداد است؛ از خیر و شر و عدم و زندگی همه را در خود جای داده است. در این روایت لباس سرخ حاجی فیروز نماد سرخی خورشید است بر پهنه سیاه شب(سیاهی چهره). آن سیاهی کنایه ای از شب، زمستان و سرماست که به پایان می رسد و سرخی لباس نشانی از گرمی روز و نیرومندی دیگر باره خورشید که آغاز می شود.


برای خرید بلیط قطار کلیک کنید
 

روایت پایانی از زبان بهرام بیضایی، پژوهشگر و نمایشنامه نویس خواندنی است:" حاجی فیروز مال آخر سال، مال چند روز قبل عید بهاری، یعنی عید نوروز است. در چند روز آخر سال، یعنی پایان اسفند، چند روزی هست که در افکار و باورهای قدیمی ایرانی، گفته می شد که فراهنه یا ارواح گذشتگان برمی گردند. عملا این ارواح گذشتگان به صورت دو شخصیت، یکی با صورت سفید و یکی با صورت سیاه، بین مردم دیده می شدند، چون آن موقع حتی برای ارواح هم شادی می کردند، گریه نمی کردند. در عمل ای بسا که این صورت سفید و صورت سیاهی که در مراسم شب عید می بینید، برمی گردد به بازگشت ارواح گذشتگان بین ما که چون معنیاش فراموش شده، فقط شکل شادیآورش در واقع بازمانده و ما می بینیم، ولی معنایش فراموش شده است".

اگر چه روایت ها از حاجی فیروز بسیار است، آواز او همیشه یکی بوده است. آوازی که چه از کوچه های تنگ دیروز و چه از خیابان های شلوغ امروز به گوش ما می رسیده است که:

حاجی فیروزه ،سالی یک روزه

همه می دونن منم، همه می دونن اومدم


ارباب خودم سلام علیکم ،ارباب خودم سرتو بالا کن ارباب خودم منو نگاه کن، ارباب خودم یک لطف به ما کن


ارباب خودم بز بز قندی ارباب خودم چرا نمی خندی ؟


بشکن بشکنه، بشکن من نمی شکنم بشکن


اینجا بشکنم یار گله داره ، اونجا بشکنم یار گله داره این سیاه بیچاره چقدر حوصله داره



بابا نوروز و ننه سرما


بابا نوروز یا عمو نوروز پیرمردی با موها و ریش بلند و سپید، کلاه نمدی، کمربند ابریشمی آبی، شال سفید، شلوار کتان و گیوه تخت نازک است که آمدنش، رسیدن بهار را نوید می دهد. بابا نوروز در کنار ننه سرما داستانی عاشقانه را می سازند. داستانی از انتظار ننه سرما برای رسیدن عمو نوروز. اما گویی عشق این دو به وصال ختم نمی شود چون آن زمان که عمونوروز می آید ننه سرما خواب است. خوابی عمیق که حاصل خستگی است که از تمیز کردن خانه بر تنش نشسته است.

شاید جالب ترین قسمت داستان در این بخش نهفته باشد که پیرمرد نشان نوروز و بهار است و پیرزن نشان از سرما و پایان دارد. این واقعیت به باوری کهن در باورشناسی و نمادشناسی کهن بر می گردد که در آن، مرد نشانه نرینگی و اثرگذاری و زن نشانه اثرپذیری است. از این رو در داستان بابانوروز و ننه سرما هم طبق باورهای باستان بابا نوروز مرد است و ننه سرما زن.

عمو نوروز در روزهای پایانی سال از میان کوه به دل شهر می زند تا به خانه «ننه سرما» برسد. پیرمرد ریش سفید تنها یک شب را در این خانه می گذراند و بامدادن به راه خود می رود تا سالی دیگر در همان روز بازگردد. این رخداد یک مفهوم دارد و آن این است که سال کهنه و روزگار سرما به پایان خود نزدیک می شود و جایش را به سالی نو می دهد.

به باور برخی بابا نوروز هم لباس سرخ بر تن می کند که این نشان راز آلودگی خورشید است. نشانه ای که در هفت سین نوروز و سفره شب چله نیز به چشم می خورد. علاوه بر این حتی ریش سفید و بلند بابا نوروز هم نوعی کنایه است؛ کنایه از زمان و قدمت نوروز و جاوید بودن آن. شماری از فرهنگ پژوهان بابا نوروز را از مرزهای سرزمین های پارسی فراتر برده و رنگ سرخ لباس بابانوئل را هم به سرخی جامه عمو نوروز ارتباط داده اند.

بابا نوروز هم روایت ها و نام های زیادی به خود دیده است. برای مثال در خراسان و بخش هایی از افغانستان به آن «بیبی نوروزک»، در خمین و اراک «ننه نوروز»، در کرانههای خلیج فارس«ماما نوروز»، درگیلان «پیر بابا» و «آروس/عروس گلی»، در آذربایجان«ننه مریم»، در تاجیکستان و بخارا و دیگر سرزمین های آسیای میانه «ماما مروسه» گفته می شود. بر اساس شنیده ها بابا نوروز و همراهانش در آذربایجان نمادی ازیک سنت بسیار قدیمی هستند که «قیشدان چیخدیم»(از زمستان خارج شدم) نام داشته است. بر اساس این سنت بابا نوروز به همراه حاجی فیروز در خیابان ها آواز می خوانده تا به همه خبر دهد که بهار آمده و زمستان به پایان رسیده است.

چهره های نوروزی

ننه سرما


ننه سرما هم از دیگر شخصیت هایی است که نامش با پایان زمستان و آغاز بهار گره خورده است. داستان پیرزن سپیدموی که به انتظار آمدن عمونوروز یا همان پیام آور بهار می نشیند.این داستان یکی از هزاران داستانی بوده که با رسیدن فصل بهار مادران برای فرزندان خود بازگو می کرده اند. آن هم با ادبیاتی شیرین که خاص زبان فارسی بوده است:

" بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی میکرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار، صبح زود پا می شد، جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط، خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم، از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش میکرد.

یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین میپوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش میزد و فرشش را می آورد می انداخت رو ایوان، جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر، سرکه، سماق، سنجد، سیب، سبزی، و سمنو می چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوه خشک و نقل و نبات می ریخت. بعد منقل را آتش میکرد و می رفت قلیان می آورد می گذاشت دم دستش. اما، سر قلیان آتش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می نشست... ."